نوشته شده توسط : مسعود حیدری

 كلك مردانه

 

 

 

شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم . 
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم . 
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .



:: موضوعات مرتبط: داستان تخیلی ایرانی , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان قرآنی , داستان عجیب اما واقعی , داستان عاطفی , حکایت های پندآموز , داستان تخیلی ایرانی , داستان ادبی , داستان پند آموز , داستان های زیبا , داستان های دینی , داستان های نتیجه دار , حکایت , داستان با معنی , داستان شیرین , قصه های زیبا , داستان های فارسی ,
:: بازدید از این مطلب : 780
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد